هیچ وقت یادم
نمی ره اون روزها رو، داویـــد رو می گـم، مسیــحی بود، بخاطر كار باباش سه ماهه آخر
سال اومده بود دبیرستان ما، معلم دینیمون سر كلاس به بچه ها گفته بود مراقب باشید كه
وقتی دستش یا لباساش خیسه به شما نخوره، آخه اینا مث سگ عین نجاستن. یه روز بارونی
كه دیر رسیده بود مدرسه، وقتی اومد تو كلاس و بچه ها دیدن كه خیسه همه ذل زدن بهش،
كلاس بدجوری ساكت شد، یهو یكی از همكلاسیامون كه كشتی گیر بود و هیكلی و بامرام، بلند
شد و بغلش كرد و روبوسی كرد باهاش و گف امروز بیا كنار من بشین داداش، شما مهمون مایی.
کاش یه چرخ
گوشت بزرگ بود و میشد این معلم دینی هایی رو که دهه 60 به ما ادرس غلط می دادن رو بریزیم
توش. چیزی جز دادن عذاب وجدان و ترسوندن ما از خدا بلد نبودن. هر کجا هستند لعنت خدا
بر آنها باد
I like your short story, I have same experience in that Sh...T era, 60 decade, It was time that I could not forget lots of stories about child and youth abuse by religious and moral teachers.
ReplyDelete