Thursday, January 31, 2013

شب جمعه

شب جمعه پر حادثه ای را برای تان ارزومندم
 

دهه فجر: تقابل دیو و فرشته


دیو چو بیرون کشید، فرشته فرو کرد ...!
توی دهه فجر از زمین و زمان سرود حماسی می‌باره، نمی‌دونم به معنی شعرهای اون‌ها توجه می‌کنید یا نه.
 امروز که توی تاکسی نشسته بودم رادیو داشت "بوی گل سوسن و یاسمن" رو می‌خوند. بگذریم که لب و لوچه آویزون و سگرمه‌های توی هم رفته مسافرین نشون می‌داد که چقدر به این سرودها علاقه‌دارن، یه بیت از این شعر بدجور من رو به فکر فرود برد : "بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر ......  بار دگر روزگار چون شـِـکـر آید".
اگر منظور شاعر محترم از روزگار شـِکـَری، دقیقا روزگار امروزه ماست ( دلار 4000 تومنی و پراید 20 میلیون تومنی) پس ببین روزگار تلخ‌تر از زهر چی بوده لامصب.

Wednesday, January 23, 2013

معجزه

از معجزات آن حضرت سخن گفتن با حیوانات بود ،،،چنان که به گربه خانگی خویش میفرمود بیا و گربه میامد
ایشان در این معجزه چنان زبر دست گردیده بود که گاه با اینکه به گربه نمیگفت بیا گربه خودش میامد!

Monday, January 21, 2013

دزد بزرگ



جلاد: اعدامت می کنیم چون با قمه از یک بابایی زورگیری کردی

مجرم:پس با اونی که به زور اسلحه از یک ملت زورگیری میکنه چی کار می کنید؟

جلاد:هیچی! محل نشستن اش را عبادتگاه می کنیم.

Sunday, January 20, 2013

وای به حالمون

انقلاب که کردنى بود،اين شد وضعمون! واى به رأى،که دادنيه ;)

Saturday, January 19, 2013

مسکن

‎-غصه نخور اَقدس، دست و بالم که واشِ واسَت میخرم
می شد غرور مردونگی رو وخت گفتن این حرف، توی کلامش ببینی،
بار اولش نبود که اینُ می گفت، هر وقت که یکی از زنای هَمساده چیز ِ تازه ای می خرید و اقدس مور مورش میشد، این جمله رو مثل مُـــسکِن به روح اقدس تزریق می کرد.
اقدس عاشق این مـُسکـِن بود با این که هیچ وخت نتونسته بود واسه اقدس چیزی بگیره ...!

تصادف

معلوم بود سرعتش خیلی بالا بوده، خط ترمزش مثل دو ریل سیاه اهنی تا افق کشیده شده بود،
خوشحال بود، برق زندگی در چشماش موج می زد،
از تصادف جون سالم به در برده بود،
میگفت زندگیش را مديون ماشين مدل بالايش،
خدا هم اون بالا داشت لبخند ميزد

Friday, January 18, 2013

کپی برابر اصل


هوا بغض داشت،  آن قدر اَبرناک بود که بخواد بباره،
سر کوچه دیدمش، لباس مشکی تنش بود، کمی هم ریش در آورده بود،
 همه میگفتن کپی برابر اصلِ پدرشِ، دو روز پیش کپی بدون اصل شد ...!

Monday, January 14, 2013

سوء تفاهم

- آقای ِ قاضی ما با هم تفاهم نداریم.
- ما اصلا از اولشم با هم تفاهم نداشتیم.
میان ِ هیاهوی ِ زن و شوهر ِ جوان, دو نفر سکوت کرده بودند؛
قاضی و کودکی که به نظر می‌رسید حاصل ِ یک سوتفاهم باشد!

مزرعه ای به نام ایران

 علوفه ی حیوانات کم و کم تر میشد ... همه به جان هم افتاده بودند ... سگ ها به جای نگهبانی به آزار و اذیت جوجه ها میپرداختند ... پیر مرد دوره گرد خبر از زمستانی سخت آورده بود ... صاحبان زمین های کوچک همسایه هرکدام به تصرف قسمتی از مزرعه مشغول بودند ... دیگر ادای احترام به یادبود موسس مزرعه نه بخاطر احترام و اعتقاد بلکه از سر اجبار بود ... هر روز گوسفندان بیشتری به کشتارگاه برده میشدند ... و صاحب مزرعه از دسیسه های دشمنی خونخوار به نام گرگ با عنوان سر منشا تمامی مشکلات سخن میگفت ...

یه پیشنهاد نسبتا بی شرمانه



یه جا نوشته بود: به نظرم بهترین آدمهای زندگی شما، آنهایی هستند که چای‌تان پیش هم یخ کرده است!

پیشنهاد: اگر تا به حال این اتفاق براتون نیوفتاد، امشب دو تا استکون چای بریزید و بنشینید کنار "یــــارِتــون"، هر وقت جناب یـــار خواست دست به چای بزنه، چنان بزنید پس کله اش که صدای کلاغ در بیاره، وقتی که چای سرد شد این جمله رو براش بخونید و و ادارش کنید از این که بهترین آدم زندگی اش شدید بهتون تبریک بگه !

Saturday, January 12, 2013

اولین مظلوم تاریخ


گـَـلویی صاف کرد و به سخنرانی‌ ادامه داد. یک ساعتی می‌شد از مظلومیت سخن می‌گفت. در و دیوار مسجد سیاه بود، برای همان مظلوم.
کاش کسی هم بود که از اولین مظلوم تاریخ می‌گفت، "قــابـیـل"، کسی که، هیچگاه کسی دردش را نفهمید.

Friday, January 11, 2013

عشق زورکی

هیچ وخت ندیده بودم این طوری به کسی نگاه کنه، خط سیر نگاهش رو که دنبال کردم، دیدم حسرت وار گره دستان اونها را نگاه میکنه، بی خیال از تمام دنیا داشتن زیر بارون قدم می زدن
گفتم: عشقِ دیگه
گفت: عشق حقیقیِِ
گفتم: زورکی بود که اینجا نبودن، اصلا ازدواج نمی کردن
گفت: آره، اما وقتی مانعی جلوی عشق زورکی پیش نیاد؛ عشق زورکی تبدیل می شه به وصلت، چند سال بعدش هم تبدیل می شه به عادت ...!
جوری گفت که حس کردم تمام زندگی اش "عادتِ"

Sunday, January 6, 2013

سیبیل خاوری

من سرجمع ده تا رفیق دارم که به حمد و قوه الهی هشت‌تای آنها دیگر ایران نیستند… مازیار هم یکی از این هشت‌ نفر است که یک سال پیش به یک جای دور مهاجرت کرد… بعد هم سر  ِ یک سال مجددا فیل‌اش یاد هندوستان کرد و دست زن و بچه‌‌هایش را گرفت تا برای تعطیلات کریسمس، برود ایران… و رفت… گویا همانطور که ده ساعت در صندلی هواپیما فرو رفته بوده و از فرط بی‌کاری کف‌بر شده بوده، پیش خودش فکر ‌کرده  حالا که به لطف خدا دو تا بچه خوب و سالم دارد و حوصله بچه دیگر را هم ندارد، بیاید و توی همین سفر ایران سر  ِ خطوط انتقال اسپ.رمش را ببندد تا از این به بعد پول اضافی برای بادکنک‌های شب جمعه ندهد… بعد هم در همان ارتفاع چهل هزار پایی، تصمیم‌اش را به سمع همسرش رسانده و اوکی را گرفته و خلاصه همه چیز ردیف… از اینجا به بعد را مازیار تعریف کرده:
***
رسیدیم ایران و کوهی از آدم به استقبال‌مان آمد و ما را بردند خانه… شب را خانه پدری خوابیدیم… صبح  دور میز صبحانه نشستیم… بچه‌هایم به قصد تخریب خانه، شیطانی می‌کردند و به هیج صراطی مستقیم نمی‌شدند  و روی  اعصاب پدرم رژه می‌رفتند… همان وسط با احتیاط از پدرم پرسیدم که نظرش با بستن لوله‌های انتقال فلان چیست؟ پدرم هم گویا فکر کرده که اگر این دو تا بچه بیشتر بشوند، احتمالا بار بعد با تانک از روی خانه عبور می‌کنند… فلذا پدرم استقبال شدیدی با تعطیل کردن خط تولیدم کرد… بعد هم همان وسط  صبحانه به زور و ضرب از روی سفره بلندم کرد تا من را ببرد بیمارستان و کار را یکسره کند… هر چقدر هم التماسش کردم که لااقل بگذارد چائی را تا ته بخورم، موافقت نکرد…
***
بیمارستان شلوغ است… از در و دیوار پلاکارد آویزان کرده‌اند در مدح بستن لوله‌‌های انتقال فلان… زندگی بهتر، بچه کمتر… زندگی بهتر، اصلا بدون ِ‌بچه… کریستف کلمب: اگر من  لوله‌هایم را نمی‌بستم، آمریکا را کشف نمی‌کردم… ادیسون: موفقیتم در کشف برق را مرهون پدر و مادرم هستم و صد البته دکتر لوله‌بندم… کاملا قانع شدم که بستن لوله‌ها کار خردمندانه‌ای است… نوبت‌مان شد… رفتیم  داخل اتاق… دکتر پشتش به سمت ما بود و فقط از آن پشت، نوک سبیل‌هایش را می‌دیدم که مثل آنتن خاور زده بود بیرون… همانطوری سوال کرد: اسمت؟ … مازیار فلانی.. دکتر هم گفت ساعت شش عصر بیا مطبم فلان جا تا ببندم‌شان… بعد هم حاضر نشد هیچ سوال دیگری  را جواب بدهد… البته ما هم با توجه به ابعاد شدید سبیلش، سوال زیادی نپرسیدیم…
***
راس ساعت شش، فیس تو فیس منشی دکتر بودیم… حدود ده نفر آدم ِ دول به دست جلوی‌مان بودند… یک  کاغذ بزرگ هم روی دیوار بود به این مضمون: بستن لوله، ده دقیقه، بدون درد و خونریزی توسط دکتر فلانی، فوق‌تخصص لوله و اینها… این کاغذ کلی قوت قلب می‌داد… هر کس که داخل می‌رفت، بعد از ده  دقیقه می‌آمد بیرون… بدون مشاهده درد در چهره آنها… نوبت من شد… رضایت‌نامه و وصیت‌نامه را پر کردم و رفتم توی اتاق… یک اتاق بزرگ که انگاری همین ده دقیقه قبل چهل تا گاو را در آنجا ذبح کرده باشند و روده‌هاشان را بیرون کشیده‌اند…  بس که همه جا خون و کثافت بود… بعد هم دکتر آمد… ماسک زده بود ولی سبیل‌هایش‌ مثل همان آنتن خاور که رویشان چادر بکشند، ماسک را به میرون هل می‌داد… بعد هم گفت که بخواب… خلع لباسم کرد و یک پارچه سبز رویم کشید که وسط آن به قاعده یک در ِ قابلمه باز بود و قرار بود که “ماجرا” از آنجا بیرون باشد… اعتراف می‌کنم که ترسیده بودم و دائم سعی می‌کردم تا آن نوشته بیرون را در ذهنم مرور کنم: ده دقیقه، بدون درد و خون‌ریزی… بعد هم نفهمیدم چطور شد که دکتر کله طرف را با کش بست و چنان با زور آن را به بالا کشید و به یقه‌ام گره داد که انگاری مسابقه طناب کشی بود… همانجا بود که مفهوم پاپیون کردن را فهمیدم… چون واقعا آن دو توپ مورد نظر، دقیقا کنار سیبک گلویم بودند…  تحت همان  فشار گفتم که آقای دکتر من می‌ترسم (منظورم این بود که غلط کردم)… دکتر هم گفت عیب ندارم، رستم هم که اینجا بیاید می‌ترسد (منظورش این بود که ری.دی دیگه)… بعد هم یک جوک لوس گفت و خودش مثل دیو شروع به خندیدن کرد و وسط همان خندیدن یک آمپول بی‌حسی را درست مثل دارت کوبید وسط توپ سمت راست… بعد هم دنیا سیاه شد، دکتر سیاه شد، سبیل دکتر سیاه‌تر شد… من هم کل مچ دستم را تا ته توی حلقم کردم… بعدهم دکتر پرسید درد داره؟… من بنفش شده بودم… دو دقیقه بعد هم شروع کرد قیچی کردن پوسته‌ توپ‌ها و دو تا لوله را کشید بیرون و گذاشت لای قیچی… بعد هم گفت امتحان می‌کنیم (انگاری که میکروفون دستش است) و با قیچی کمی زور به خطوط انتقال آورد… دوباره از درد بنفش شدم… دکتر هم گفت: اوپس… هنوز بی‌حس نشده و خندید…خلاصه اینکه بعد از چهل پنج دقیقه کارش را تمام کرد… من آدمی مرده بودم…
***
نصف شب با درد بیدار شدم… درد در حد تیم ملی… در حد درد زایمان… در حد جدائی روح از بدن ( ونه نادر از سیمین)… بعد هر رفتم دستشوئی… همه چیز به رنگ بادمجان شده بود… توپ‌ها به اندازه گلابی…فردایش به دکتر زنگ زدیم… سبیل خاوری گفت که خوب میشه… تحمل کن درد رو که به شب جمعه‌اش می‌ارزه… سه روز با درد و فحش گذشت… ولی بهتر نشد… رفتیم یک دکتر دیگر… تا که پکیج‌مان را دید، گفت که عفونت کرده… سبیل خاوری به علاوه خطوط انتقال فلان، هفت هشت ده تا خط انتقال چیزهای دیگر را هم قطع کرده… مثل همین پیمانکارهای آب که حین حفاری، لوله گاز و تلفن و برق  را هم شرحه شرحه می‌کنند… بعد هم آنتی‌بیوتیک و ده روز استراحت مطلق و اینها…
***
مسافرت زهرمارمان شد… کل مهمانی‌های خاندان مالیده شد و ماجرا را به هر کس (از ده ساله تا ۱۰۰ ساله) که می‌گفتیم، خیلی نرم بهمان می‌گفت: ای بابا، چرا به من یه ندایی ندادی؟…انگاری همه در کارلوله بستن بودند… از ایران برگشتیم… رفتیم یک دکتر دیگر که چک‌مان کند… دکتر هم گفت که این روشی که سبیل خاوری شما را مقطوع‌النسل کرده، مربوط به دوره “مائو” بوده که چینی‌ها را شکنجه‌وار، ابتر می‌کرده‌اند… من هم جهت آبروداری گفتم رفته‌ام کلمبیا و عمل کرده‌ام تا خدای‌نکرده نکته منفی وارد پرونده میهن‌مان نشود…
***
خلاصه… از چند روز پیش که رفیق‌مان ماجرا را اینطوری از پشت اس.کایپ تعریف کرده، من توان نگاه کردن به هیچ گلابی یا بادمجانی را ندارم… آدم سبیل کلفت هم که می‌بینم، دردم می‌آید… اصولا با دست بردن در کار خدا هم مشکل پیدا کرده‌ام… از مائو هم حالم به هم می‌خورد… شما هم نکنید این کار را… اگر هم می‌خواهید بکنید، لااقل دکتر بی‌سبیل پیدا کنید…

Saturday, January 5, 2013

مواظب مجری مذهبی باشید

از این به بعد، علاوه بر "کهریزیک" باید مواظب این موارد نیز بود:

صدا و سیما
مجری
دکتراي علوم قرآني
کیش
همایش
برنامه سحرگاهي «ماه خدا»
برنامه‌های مذهبی

چون توش مسائل ناموسی، متناسب با آرمان های امام راحل مطرح